محجبه

محجبه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۱۸ خرداد ۰۲، ۲۰:۳۶ - ღ*•.¸ســـــــائِلُ الزَّهــــرا¸.•*´ღ
    روحشون شاد
نویسندگان

صبر، نام دیگر توست

شنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۰۸ ب.ظ
چند روایت کوتاه از زندگی زینب کبری سلام‌الله علیها
 

 صبر، نام دیگر اوست. نه! صبر، وام‌دار نام اوست. کدام روایت را بیاوریم که زندگی سراسر ابتلا و امتحان و سربلندی دختر علی علیه‌السلام را، چنان‌که شایسته اوست، نشان دهد؟ این‌ها تنها چند لحظه از عمر زینب کبری سلام‌الله ‌علیها است؛ بانویی که سخت‌ترین ‌روز عالم را تاب آورد و از دشوارترین‌ امتحان الهی، سربلند و سرفراز، بیرون آمد؛ آن‌قدر که جز زیبایی در آن ندیده باشد.

۱

شیرین‌ترین روز

روز پنجم جمادی‌الاولی سال پنجم یا ششم هجری قمری بود؛ همان ‌روزی که امیرالمؤمنین علیه‌السلام برای اولین بار پدر یک دختر شد. اسمش را گذاشتند «زینب»، زینت پدر. لقبش هم شد صدیقه صغری؛ دختر صدیقه کبری، دخترِ دختر پیامبر خدا.

 
 
۲

حسین، آرام جانش

نوزاد بود. در گهواره که قرارش می‌دادند اگر حسین علیه‌السلام از مقابل چشم‌هایش دور می‌شد، بی‌قراری می‌کرد و صدای گریه‌اش در خانه می‌پیچید. حسین علیه‌السلام را که می‌آوردند، می‌خندید و آرام می‌گرفت.
بزرگ‌ که شد وقت نماز، قبل از اقامه، اول به‌صورت حسین علیه‌السلام نگاه می‌کرد و بعد قامت می‌بست.

 
 
۳

راوی فدک

فدک را از مادر گرفته بودند؛ به‌ جبر و ظلم. صدیقه کبری در حضور اصحاب پیامبر، خطبه‌ای خواند غرّا و فصیح که بعدها معروف شد به «خطبه فدکیه». مادر که خطبه می‌خواند، زینب سلام‌الله ‌علیها هم آنجا بود. هفت‌ساله یا کوچک‌تر. خطبه را همان ‌یک‌بار در مسجد شنید؛ وقتی مادر با صدایی که فصاحت لحن پیامبر خاتم را داشت، کلمه‌ها و عبارات طولانی را بر زبان می‌آورد. زینب سلام‌الله ‌علیها با همان ‌یک‌بار شنیدن، کل خطبه را از بَر شد. زینب سلام‌الله ‌علیها شد مهم‌ترین‌ راوی خطبه فدکیه.

 
 
۴

شرط عروس

عبدالله، پسرعموی زینب سلام‌الله ‌علیها بود. امیرالمؤمنین، عبدالله را به نیکی می‌شناخت که وقتی به خواستگاری زینب سلام‌الله ‌علیها آمد، مولا به دامادی قبولش کرد.
وقتی امیر علیه‌السلام می‌خواست خطبه عقد را میان عبدالله و زینبش بخواند، شرط زینب سلام‌الله ‌علیها را به او گفت. شرط این بود: «زینب از حسین جدا نشود. هر وقت زینب خواست با برادرش حسین راهی سفر شود او را منع نکن». عبدالله می‌دانست حسین، جانِ زینب است. همه می‌دانستند. سرش را پایین انداخت، لبخندی زد و پذیرفت. زینبِ علی شد همسر عبدالله‌بن‌جعفر‌بن‌ابوطالب.

 
 
۵

همپای برادر

هم خانه‌ای داشت بی‌کم‌ و کسر، هم کنیز داشت، هم غلامان خانه عبدالله هرلحظه گوش‌به‌فرمان او بودند. هر آنچه از اسباب زندگی و لوازم آرامش که نیاز بود زینب سلام‌الله ‌علیها به‌وفور در خانه عبدالله داشت. با همه این‌ها، برادر که خبر داد وقت رفتن رسیده لحظه‌ای مردد نشد، تعلل نکرد، خانه و زندگی و دنیا را گذاشت پشت سر و چشم دوخت به حسین علیه‌السلام که مقابل او بود. برادر قصد مکه داشت که در مدینه دیگر جانش در امان نبود. شب بیست‌ و هشتم رجب بود که زینب سلام‌الله ‌علیها، همراه حسین علیه‌السلام، از مدینه راهی خانه خدا شد، آماده برای همه آنچه از جدش رسول خدا و پدر و مادرش درباره حسین علیه‌السلام به او توصیه شده بود.

 
 
۶

آخرین ‌حج

از همان ‌روز اول، از همان ‌سوم شعبان که به مکه رسیده بودند خوب می‌دانستند جان حسین علیه‌السلام، اینجا هم در امان نیست و سربازان و سرداران یزید، حرمت خانه خدا را هم نمی‌فهمند. دستشان اگر برسد خون حسین علیه‌السلام را کنار خانه کعبه می‌ریزند. روزها در هراس از بی‌حرمتی به جان حسین علیه‌السلام در حرم امن الهی می‌گذشت، از هجرت گریزی نبود.
هشتم ذی‌الحجه. یوم‌الترویه. حسین علیه‌السلام حج آخر را به ‌پایان‌ نبرده، رو سوی عراق کرد. جعفر دل‌نگران زینب سلام‌الله ‌علیها بود. تقلا کرد امام را از سفر منصرف کند. تلاش‌ها افاقه‌ای نکرد. این راه رفتنی بود و جعفر نمی‌توانست همراه زینب سلام‌الله‌ علیها راهی شود. پسرانش، علی، عون و جعفر را به همراه زینب سلام‌الله ‌علیها فرستاد تا چشم از مادر برندارند. زینب سلام‌الله ‌علیها هم چشم از حسین علیه‌السلام برنمی‌داشت.

 
 
۷

از حسین جدا نمی‌شوم

کاروان آماده حرکت بود. زینب سلام‌الله ‌علیها، نشسته در کجاوه، گوش‌به‌فرمان حسین علیه‌السلام برای راهی ‌شدن. ابن‌ عباس رفت سمت امام: «یا حسین! اگر خودت مجبور به رفتنی، لااقل زن‌ها را با خودت نبر».
زینب سلام‌الله ‌علیها صدایش را شنید. سر از کجاوه بیرون آورد و گفت: «ابن عباس! می‌خواهی من را از برادرم، حسین، جدا کنی؟! من و جدایی از حسین؟ هرگز!»

 
 
۸

شب آخر

جنگ آغاز شده بود. سپاه عمرسعد، راه را بر حسین علیه‌السلام و یارانش بسته بودند. شب آخر بود، فرصتی که عباس‌بن‌علی علیه‌السلام برای برادر و سپاهش گرفته بود تا در آخرین‌ شب عمر، فارغ از جنگ، عبادت کنند.
«جون»، غلام امام حسین، داشت شمشیر حضرت را صیقل می‌داد و تعمیر می‌کرد. امام، حوالی او بیرون از خیمه، نشسته بود و آرام، اشعاری را زمزمه می‌کرد:
یا دهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاصیل...
ای روزگار! اُف بر تو باد با این ‌دوستی‌ات! چقدر هر صبح و شب، دوستانت را به کشتن می‌دهی...
حسین علیه‌السلام، سه ‌بار این ‌شعر را تکرار کرد. زینب سلام‌الله ‌علیها راز شعر برادر را فهمید. علی‌بن‌الحسین علیه‌السلام، فرزند ارشد امام حسین هم آنجا بود. گریه راه گلویش را بست. بغضش را فرستاد پشت چشم‌ها و هیچ نگفت. زینب سلام‌الله ‌علیها اما تاب نیاورد. از جا بلند شد؛ سنگین‌تر از کوهی که غم بر آن آوار شده باشد. خودش را رساند به برادر: «وامصیبتا... کاش مُرده بودم. امروز انگار مادرم فاطمه، پدرم علی و برادرم حسن از دنیا رفته‌اند. ای جانشین گذشتگان و ای پناه بازماندگان، ای اباعبدالله، پدر و مادرم به فدایت، خودت را آماده شهادت کرده‌ای. جانم به فدایت...»
حسین علیه‌السلام، به چشم‌های خیس خواهر نگاه کرد. دلداری‌اش داد: «خواهر جانم! قَسَمت می‌دهم که در عزای من، گریبان پاره نکنی و صورت نخراشی و وقتی شهید شدم، شیون نکنی». زینب سلام‌الله‌ علیها با صدای حسین علیه‌السلام آرام شد؛ مثل همه‌روزه‌ای دیگر عمر. امام حسین، او را برد کنار امام سجاد علیه‌السلام. خاطرش که از آرامش او جمع شد، برگشت به دل تاریک بیابان، کنار یارانی که تا صبح صدای راز و نیاز و عبادت آن‌ها از خیمه‌ها بلند بود.

 
 
۹

سخت‌ترین روز

عصر عاشورا، سخت‌ترین روز عالم. اگر حسین علیه‌السلام، زینب سلام‌الله ‌علیها را تسلی نداده بود، قلب زینب سلام‌الله ‌علیها از غم در سینه درهم‌ می‌پیچید. زینب سلام‌الله ‌علیها با برادرش خداحافظی کرده و محکم و صبور ایستاده بود، چون حسین علیه‌السلام این‌طور می‌خواست، چون ولی خدا گفته بود.
سنان، خولی و شمر در گودال قتلگاه، دورتادور حسین علیه‌السلام را گرفته بودند. زینب سلام‌الله‌ علیها طاقت نیاورد از عمق دل خطاب به لشکر عمربن‌سعد فریاد زد: «وای بر شما! یک‌ مسلمان میان شما مردم نیست؟» از غریو زینب سلام‌الله ‌علیها، اشک از چشم عُمَر جاری شد، طاقت نیاورد. رو از زینب سلام‌الله‌ علیها برگرداند و در هوای ملک ری، ایستاد تا خون خدا بر زمین ریخت؛ ملکی که هرگز از گندم آن نخورد چنان‌که حسین علیه‌السلام پیشتر به او گفته بود.

 
 
۱۰

خیمه‌های اهل‌بیت

عصر روز دهم، عصر عاشورا. ذوالجناح، بی‌قرار و بی‌آرام، بی سوار و خونین برگشته بود. نوحه و مویه زنان حرم هنوز به آسمان بلند بود که گردوخاکی از دور پیدا شد. دل‌ها در سینه فروریخت. سواران ابن زیاد با چوب‌های آتشین در دست یورش آوردند سمت خیمه‌های اهل‌بیت. زینب سلام‌الله ‌علیها رو به زنان و کودکان فریاد زد: «به بیابان فرار کنید». چشم زینب سلام‌الله ‌علیها، هراسان مانده بود روی خیمه علی‌ابن‌الحسین علیه‌السلام که فریادی شنید. چادرش را باز کرد و دوید به سمت دختری که آتش رسیده بود تا موهایش...

 
 
۱۱

ما رأیت الا جمیلا

مجلس یزید. صدای قهقهه مستانه ابن زیاد که رو کرده بود سمت زینب سلام‌الله ‌علیها؛ مغرور از پیروزی. فریاد زد: «کار خدا را با خاندانت چگونه دیدی؟» زینب سلام‌الله‌ علیها که دهان باز کرد همه آماده شنیدن صدای گریه‌اش بودند. همه چشم تیز کرده بودند که ببینند زینب سلام‌الله ‌علیها چطور درهم‌ می‌شکند، چطور از درد مچاله می‌شود و از پا درمی‌آید. زینب سلام‌الله ‌علیها اما سخن که گفت، صدای علی بود انگار که ستون‌های کاخ ظلم را می‌لرزاند: «جز زیبایی ندیدم. شهادت برای آن‌ها مقرر شده بود. آن‌ها به سمت قربانگاه خودشان رفتند. به‌زودی خدا آن‌ها و تو را می‌آورد تا در پیشگاه خودش داوری کند».

 
 
۱۲

مدافع امام

ابن زیاد از کوره در رفته بود. جملات زینب سلام‌الله‌ علیها، یکی پس از دیگری، لرزه انداخته بود به جان سستش. دندان‌هایش را از خشم به هم سابید و رو به سربازانش فریاد زد امام سجاد علیه‌السلام را بکشند.
زینب سلام‌الله ‌علیها، بی‌‌آنکه بلرزد یا بترسد، برادرزاده‌اش را در پناه خودش گرفت. او را محکم در آغوش کشید و گفت: «بس است ابن زیاد! اگر می‌خواهی او را بکشی، من را هم بکش!» صدای زینب سلام‌الله‌علیها چنان رسا بود و لحنش چنان غرّا که حساب کار دست ابن زیاد آمد و عقب کشید. زینب سلام‌الله ‌علیها، جان امام را نجات داد تا زمین خدا بی ولی نماند.

 
 
۱۳

خطبه بخوان زینب!

کاروان اسرای کربلا رسیده بود به دمشق. مجلس یزید. زینب سلام‌الله‌ علیها با خطبه‌هایش شده بود خار چشم او. یزید تکه‌ای چوب خیزران برداشته بود و آن را می‌زد به لب و دندان مبارک حسین‌بن‌علی علیه‌السلام. زینب سلام‌الله ‌علیها خطبه‌ای خواند که مجلس را درهم‌ کوبید. یزید ناچار شد کاروان را با احترام برگرداند به مدینه. زینب سلام‌الله‌ علیها دردهای دلش را لای اشک پیچید تا مزار جدش، پیامبر.

 
 
۱۴

بزرگ‌ترین ‌داغ

زینب سلام‌الله ‌علیها در مدینه هم ساکت نماند. مدام خطبه می‌خواند و روشنگری می‌کرد و از آنچه در کربلا بر آن‌ها رفته بود، حرف می‌زد. آن‌قدر گفت تا مردم را علیه یزید شوراند. دست‌آخر حاکم مدینه تصمیم گرفت زینب سلام‌الله ‌علیها را تبعید کند. صدیقه صغری به شام سفر کرد و آنجا بیمار شد تا آخر، با قلبی که سنگین‌ترین ‌داغ جهان را تاب آورده بود، با قلبی که بزرگ‌ترین ‌امتحان الهی را از سر گذرانده بود، از دنیا رفت؛ راضیه مرضیه.

 
 
۱۵

پی‌نوشت

منابع:
منتخب‌التواریخ، ص ۶۷
زینب‌الکبری من المهد الی اللحد، ص ۵۹۲
لهوف، ص ۲۱۸
ارشاد، صص ۱۱۶-۱۱۷
بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۷  

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۱۲/۰۹
علی رضا عظیمی راد

حضرت زینب (س)

داستان

محجبه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">