روی شانه های نسیم
از خورشید گفتن کار آسانی نیست. خورشیدی که هنوز بر جانهای خسته میتابد و دلها را جلا میدهد. چشمهها هنوز به شوق او میجوشند و گندمها به عشق او دانه میدهند. مِهر امام هادی تمامنشدنی است. ۱۰روایت خواندنی از زندگی امام دهم علیهالسلام، قطرهای از چشمه جوشان زندگی علی بن محمد علیهالسلام است.
دستِ ادب
خلیفه وقت بیرون کاخش، چشمبهراه ایستاده بود. قرار بود علی بن محمد علیهالسلام وارد کاخ شود. تا امام به کاخ رسید، همه دست روی سینه گذاشتند و احترامش کردند. وقتی امام گذشت، اطرافیان خلیفه، محض خودشیرینی، صدا بلند کردند: «یعنی چه که ما با این سن و سال، به یک کودک احترام بگذاریم؟ به خدا قسم بخواهد از کاخ بیرون بیاید، از این اسبها پایین نمیآییم».
امام بیرون آمد. نفهمیدند چه شد. به خودشان که آمدند، دیدند از اسب پیاده شده و دست ادب به سینه گذاشتهاند، بیاختیار.
نگین نصف شده
صدایش میلرزید. سخت ترسیده بود. هراسان به چهره امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگیام را به شما میسپارم». امام، آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه نگین گرانبهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار میکردم که نا غافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم». امام علی بن محمد علیهالسلام گفت: «آرام باش. برگرد خانهات. انشاءالله درست میشود». یونس میدانست علم آسمانها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه.
فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آن نگینی را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو انگشتر بساز؛ مثل هم. مزدت هم دو برابر!»
آرامتر از همیشه
از مرگ میترسید. سکرات موت به سراغش آمده بود. وحشتزده، گریه میکرد و ضجه میزد. همین وقتها بود که امام به عیادتش آمد. علی بن محمد علیهالسلام نشست بالای سرش، آرام دستان مرد را در دست مبارکش گرفت و گفت: «از مرگ میترسی؟ اگر بدنت کثیف باشد، حمام نمیروی؟ مرگ هم مثل حمام! از گناهان پاکت میکند و تو را به آرامش میرساند».
مرد، آرام شد. دستهای امام را در دست فشرد و جان داد.
بالاتر از گذشت
پیک، زانو زد و پوست مهروموم شده را گرفت جلوی متوکل: «نامهای است از امام جماعت مدینه». متوکل نامه را باز کرد. چندمین نامه بود با محتوایی یکسان. مرد، بازهم او را علیه امام هادی علیهالسلام شورانده بود: «مدینه را اگر میخواهی، باید علی بن محمد را از آن بیرون کنی».
متوکل بذر کینه امام را از خیلی قبلتر در سینه داشت. قبول کرد. دستور داد امام مدینه را ترک کند.
امام هادی علیهالسلام آماده ترک شهر شده بود که امام جماعت آمد. مقابلش ایستاد به خطونشان کشیدن: «اگر بروی شکایت من را پیش متوکل بکنی، خانهات را آتش میزنم. به بچههایت هم رحم نمیکنم».
امام گفت: «من مثل تو آبرو ریز نیستم. شکایت را به کسی میکنم که من و تو و خلیفهات را آفرید».
مرد، سرخ شد از خجالت. افتاد بهپای امام تا از گناهش بگذرد.
شکر نعمت
روزگار به او سخت گرفته بود. طلبکارها مدام میآمدند پیاش. درمانده شده بود. رفت پیش امام هادی علیهالسلام. تا آمد چیزی بگوید، امام گفت: «اباهاشم! شکر کدام یکی از نعمتهای خدا را میخواهی به جا بیاوری؟ به تو ایمان داده و بدنت را بر آتش حرام کرده. سلامتی و عافیت داده تا قوت داشته باشی و طاعتش را به جا بیاوری...»
امام دانهدانه نعمتهای خدا را برای اباهاشم برمیشمرد و او در سکوت، گوش میداد. حرف امام که تمام شد، اباهاشم همانطور در فکر نعمتها و شکرهای بهجا نیاورده، بلند شد برود که امام گفت: «سپردهام صددینار به تو بدهند. دم در بگیرشان و برو».
زیارت جامعه کبیره
امام را خیلی دوست داشت. هنرش هم این بود که بلد بود از نعمت حضور امام استفاده کند. دو زانو نشست جلوی امام هادی علیهالسلام و گفت: «آقا! به من کلامی یاد بدهید که با آن، شما اهلبیت را بشناسم و زیارتتان کنم».
امام، مهربان و صبور، گفت: «غسل کن. به حرم که رسیدی، شهادتین را بگو. بعد، صد تکبیر و بعد...»
جملهها، یکی درخشانتر از دیگری، پشت هم ردیف شدند. خصائل و ویژگیهای اهل بیت، دانه به دانه در دل جملهها بودند؛ جملههایی که در سینه مرد ماندند و از آن سینه به ما رسیدند؛ جملات زیارت جامعه کبیره.
باد هم پردهدارش بود
بارها دیده بودند در بدمستیهایش با غضب دستور میدهد امام هادی علیهالسلام را به قصر بیاورند تاجانش را بگیرد، اما امام که میرسد، بیاختیار، تمامقد احترامش میکند و مقابلش سر بالا نمیآورد. خسته شده بودند از تناقضهای متوکل. از در ملامت درآمدند: «این دیگر چطور دشمنی است که تو با این هاشمی داری؟! به کاخت که وارد میشود، همه نوکران تو میشوند نوکر او! کار به آنجا رسیده که جلو جلو پرده را هم برایش کنار میزنند، مبادا که دستش به آن بخورد و زحمتش شود!»
متوکل جام شرابش را کوبید روی میز: «غلط کردهاند! هرکس برایش پرده کنار بزند، خونش را میریزم. بمانید و ببینید».
امام وارد درگاه کاخ شد. نوکران متوکل از ترس سرجایشان خشک شده بودند. امام پیش آمد. دیگر کسی جرئت نداشت برود طرف پرده. دو قدم مانده بود که امام به پرده برسد، باد زد و پرده را کنار کشید. وقتی میخواست برگردد هم.
امام که رفت، نعره متوکل به آسمان رفت: «از این به بعد، این پرده لعنتی را خودتان برایش کنار بزنید. کم مانده باد، پردهدارش باشد!»
شیرین، مثل ایمان
با آبوتاب گفت: «نبودی صالح! خودم با همین دو چشم خودم دیدم که باد زد و پرده را از سر راه علی بن محمد کنار زد! کور شوم اگر دروغ بگویم!» صالح، واقفی بود. این حرفها را نمیفهمید. رفیقش، پردهدار متوکل را دست انداخت و زد زیر خنده: «خرافاتی شدهای مرد!»
داشت میخندید که امام رسید. پیش از آن، هرگز همدیگر را ندیده بودند. امام، لبخندی زد و گفت: «صالح! خدا در وصف سلیمان پیامبر گفته «ما باد را در تسخیر او قراردادیم تا به امرش هرکجا خواست برود. پیامبر تو و اوصیای او که اولیتر از سلیماناند!»
صالح خیره شد در چشمان امام. چیزی در قلبش رخنه کرد؛ شیرین، مثل ایمان. شیعه شد.
ادعای دروغین
معرکه گرفته بود، چه معرکهای! ادعا میکرد زینب کبری است، دختر فاطمه اطهر سلامالله علیها. مردم هم باورشان شده بود. خبر دهانبهدهان گشت تا رسید به متوکل. دستور داد زن را بیاورند پیشش.
- «چند ده سال از زمان پیامبر میگذرد! تو چطور جوان ماندهای؟»
زن با غرور و تکبر گفت: «جدم پیامبر دست روی سرم کشید تا به اعجاز دست او، هر چهل سال، یکبار جوان شوم».
متوکل فرستاد پی امام هادی علیهالسلام. امام رو به زن گفت: «گوشت فرزندان فاطمه بر حیوانات وحشی حرام است. اگر راست میگویی، برو داخل قفس شیرها!»
زانوهای زن لرزید. صدایش هم. پناه آورد به مقابله: «تو میخواهی من را به کشتن بدهی! اگر راست میگویی چرا خودت نمیروی؟»
نفسها در سینه حبس شد. شیرهای غرّان متوکل سر و دندان به قفس میکوبیدند و غرّش میکردند.
علی بن محمد علیهالسلام، بیحرف از جا برخاست، در قفس را باز کرد و داخل آن شد. شیرها آرام شدند. دورش را گرفتند و پوزههایشان را به عبای امام مالیدند. امام دستش را فرو برد در یال بلند شیرها و نوازششان کرد.
دو کیسه زر
هربار به بهانهای عدهای را میفرستاد تا خانه امام را زیرورو کنند؛ شاید که بهانه به دستش بدهند برای اثبات دشمنی امام با او تا علی بن محمد علیهالسلام را بکشد و راحت شود. این بار، بهانه را مغرضی تنگنظر به دست متوکل داده بود: «من شک ندارم که هادی علیهالسلام میخواهد علیه تو شورش کند. خانهاش پر سلاح است. بفرست بروند ببینند».
متوکل سربازانش را فرستاد خانه امام را وجببهوجب بگردند. گشتند. میان اندک اثاث امام، دو کیسه زر پیدا کردند با مهر مادر خلیفه. ترسان و لرزان، خبر کیسهها را برایش آوردند. خون، خونش را میخورد. دستور داد مادرش را بیاورند: «کیسههای زر تو در خانه علی بن محمد چه میکنند؟»
مادرش گفت: «یادت که نرفته چطور مریض شده بودی؟ همه طبیبان دربار از شفای تو عاجز شده بودند. هزار دینار نذر علی بن محمد کردم. خوب شدی. آن کیسهها نذرم بود که ادا کرده بودم».
پینوشت
منابع
۱- بحارالانوار، ج۵۰
۲-نگاهی به زندگی چهاردهمعصوم، شیخ عباس قمی، ص ۴۳۰
۳-اعیان شیعه، ج ۲، ص ۳۷
۴-شگفتیهای عالم برزخ، علی غضنفری، ص ۱۴
۵-آفتاب در حصار، زهرا مرتضوی، سازمان فرهنگی تفریحی شهرداری اصفهان، ۱۳۸۶
۶-شمشیرهای آسمانی، مسلم ناصری، پیام آزادی