داستانی از کتاب (( می شکنم در شکن زلف یار))...
داستانی از کتاب (( می شکنم در شکن زلف یار))...
تهران، خیابان آفریقا، یک پاساژ باحال سانتى مانتال.
«لطفا حجاب اسلامى را رعایت فرمایید.»
دخترکان جوان، لاک زده و مانیکور کرده، با هفت قلم آرایش و موهاى افشان به ده ها مغازه برمى خورند که این تابلو بر روى در ورودى آنها ـ جایى که همه آن را ببینند ـ نصب شده است.
توجهى به این نوشته کنند؟ اصلاً!
اندکى از این زلف پریشان در پس روسرى حریرآساى خویش پنهان کنند؟ ابدا!
اگر اینان چنین کنند، تکلیف آنان چه مى شود؟ آنان که آمده اند براى گره گشایى از زلف یار!
معاشران گره از زلف یار بازکنید
شبى خوش است بدین قصه اش دراز کنید
بگذریم... براى غربت حافظ همین بس. همین که شب خوش قصه او شامگاه یک پنجشنبه تابستانى باشد در یک پاساژ با حال سانتى مانتال!
***
بگویى اندکى ناشادمانى و رنج، یا شکوه و گلایه در زوایاى رخسارش پیدا باشد، هرگز!
تازه از فرانسه برگشته بود. مى خندید و مى گفت مهد دموکراسى، تحمل یک متر روسرى را نداشت. نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذیرند... چه راحت حکم به اخراج ما کردند.
گفتم چرا مى خندى؟ گفت چرا نخندم! بر سر عقیده ام ماندم تا آخر! این جالب نیست؟
گفتم همه این حرف ها به خاطر یک متر روسرى است؟ جوابى که داد از سن و سالش خیلى پخته تر بود. زیرکانه و هوشمندانه!
نه! این بهانه است. آنها حجاب را نه فرهنگ مى دانند، نه تمدن، نه اصالت و نه هویت!...صرفا اعتقادى فردى که محدودیت و انحصار در دل آن است.
مى دانید، زن غربى خیلى بخشنده است. همه را از خوان پر نعمت خویش بهره مند مى کند؛ اما خود همیشه سرگردان و تشنه است!
گفتم تشنه چه چیز؟
گفت تشنه اینکه به او بنگرند، طالبش شوند و پى اش را بگیرند. همه همت زن غربى این است که از کاروان مُد عقب نماند و هر روز جلوه اى تازه کند. او اسیر و در بند خویش است... و در این اسارت، سرخوش. او هرگز به رهایى فکر هم نمى کند، چون آزاد است و رها... اما در قفس!
زن غربى نمى داند کیست!
ـ نداند، چرا با تو و حجاب تو سرستیز دارند؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت: این حکایت همان پسرى است که هر چه معلمش به او گفت بگو «الف»؛ نگفت. پرسید چرا؟ گفت «الف» اول راه است. اگر گفتم، مى گویى بگو «ب».. این رشته سردراز دارد.
آنها همه مى دانند اگر زنى محجوب شد، دیگر در کوچه و خیابان از لوازم آرایشى که آنها مى سازند، استفاده نمى کند. دیگر لخت و عور مبلّغ کالاهاى آنان نمى شود. دیگر با مردان بیگانه به دریا نمى رود. دیگر نمى تواند در هر مجلس و محفلى شرکت کند، بزند و برقصد...!
باز هم فکر مى کنید همه این حرف ها به خاطر یک متر روسرى است؟
***
درِ اتاق رئیس «مؤسسه اسلامى نیویورک» را گشود و داخل شد. آنگاه بى مقدمه گفت آقا من مى خواهم مسلمان شوم!
مرد سرش را از روى کاغذ برداشت. چشمش به دختر جوانى افتاد که چیزى از وجاهت و جمال کم نداشت.
گفت باید بروى تحقیق کنى. دین چیزى نیست که امروز آن را بپذیرى و فردا رهایش کنى.
قبول کرد و رفت. مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم باید تحقیق و مطالعه کنى. آنقدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریادى کشید و گفت: «به خدا اگر مسلمانم نکنید، مى روم وسط سالن، داد مى زنم و مى گویم یکى به فریاد من برسد.»
...مرد فهمید این دختر جوان در عزم خود جدى است.
چیزى به میلاد پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله وسلم نمانده بود. آماده اش کردند که در این روز مهم طى مراسمى به دین مبین اسلام مشرف شود.
جشنى به پا کردند و در ضمن مراسم اعلام شد که امروز یک میهمان تازه داریم، یک مسلمان جدید!... و او از جا برخاست.
کسى از بین مردم صدا زد لابد این دختر خانم هم عاشق یک پسر مسلمان شده و خیال کرده دین اسلام جاده صاف کن عشق اوست! چه اسلامى؟ همه حرف است!
(نخود این آش شد. نمى دانم چه سرّى است که بعضى ها دوست دارند نخود هر آشى بشوند.)
ـ نه، نه... اشتباه نکنید. این خانم نه عاشق شده و نه با چشم بسته به این راه آمده. او مدت هاست تحقیق کرده و با بصیرت دین ما را پذیرفته است. چیزهایى از اسلام مى داند که شاید هیچ کدام از شما ندانید! کدام یک از شما مفهوم «بداء» را مى دانید؟ همه نگاه کردند به هم. مسلمانان نیویورک و مسئله اعتقادى بداء؟
اما او از این مفهوم و دهها مورد نظیر آن کاملاً مطلع است.
بگذریم. او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولین بار حجاب را پذیرفت.
خانواده مسیحى دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سخت گیرى و فشار خویش افزودند.
دختر مانده بود چه کند! باز راه مؤسسه اسلامى نیویورک را درپیش گرفت و مسئولان این مرکز را در جریان کار خود قرار داد. آنان نیز با برخى از علماى ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانى او را تهدید مى کند، اجازه دارد روسرى خود را بردارد.
گوش کنید!
شاه بیت این غزل اینجاست؛
دختر پرسید اگر من روسرى خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم، آیا شهید محسوب مى شوم؟
پاسخ شنید: آرى.
و او با صلابت و استوارى گفت: «والله قسم! روسرى خود را برنمى دارم؛ هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم.»
***
بازگردیم به خیابان آفریقا، آن پاساژ با حال سانتى مانتال. بى اعتنایى دختران جوان به آن تابلو و قهقهه هاى مستانه!
شست وشویى کن و آنگه به خرابات خرام
تا نگردد زتو، این دیر خراب، آلوده